خانه پدری خیلی دور نیست .....
من یک پدرم، پدری تنها و دور از خانه، در خانهای که قشنگ است، ولی خانه من نیست....
اینجا، روز با یک پاکت سیگار و یک استکان چایی، در تنهایی شروع می شود. همه آدمها اینجا حرفی برای گفتن دارند، از تنهایی، از دوری، از دلتنگی و بیشتر از همه، از انتظار.
بین همه ساعتهای روز در اینجا یک وجه اشتراک وجود داره، چشمانتظاری. من هم یک پدر چشمانتظار هستم.
همهی ساکنان این خانه، چشمهایشان خیره به در باز میشود تا که شب این درها بسته میشوند اما امیدها زنده میمانند برای فردا.
هرکدام از این پدرها و مادرها به دلیلی به این خانه آمدهاند. از ابتدا خستهکننده نبودند، چرخ روزگار به اینجا کشاندشان. آنها هم روزی هزار امید و آرزو داشتند و چشم به روزهایی داشتند که آن روزها نیامدند. چه روزهایی که در تاریکی صبح رفتند و در تاریکی شب آمدند. چه دستهایی که خسته از کار، برای خوشبختی فرزندانشان پینه بست.
نگاه همیشه منتظرشان در سرای سالمندان، در آستانه روز پدر، پر از ناگفتههایی است که در عین نگفتن و پنهان کردنش در قلبهایشان، چنان عیان است که بی هیچ کلامی برای ما از رازهای نهفتهشان میگوید و تنها از تو میخواهد میان روزمرگیها و مشغلههای زندگی، تنها یک روزت را در کنار او بگذرانی.
شاید تا پایان عمرشان تنها به تعداد انگشتان دستانت فرصت دیدن دوباره چهره و صدای آنها را داشته باشی.
کسی چه می داند فردا کجاست و چه خواهد شد؟ همه ما رفتنی هستیم. شاید یک روزی یکی از این اتاقها بشود اتاق تو، لباسهایت را در همین کمد بگذاری و هر صبح در آینه به خودت نگاه کنی و بگویی: امروز حتما میآیند، شبها روی همین تخت دراز بکشی، به سقف زل بزنی و خاطرات روزهای خوش گذشته را مرور کنی، آدمیزاد است دیگر، با امید زنده است.
اما، باور کن، اینجا دور نیست، اینجا همان خانه پدری است.
عکاس : امیر علی رزاقی